فیک جیمین [ اشنایی عجیب ] p6
*از زبان سومین*
امروز وقتی رفتم توی کلاس فیزیک داشتیم... داشتیم به درس گوش میدادیم که زنگ خورد؛ توی حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم جیمین داره با یکی از پسرا حرف میزنه و میگه
جیمین: من واقعا از این درس هیچی نفهمیدم
میسون: سومین فیزیکش حرف نداره... میتونی بهش بگی برات توضیح بده
جیمین یکم دستپاچه شد
جیمین: حالا ببینم چی میشه... من میرم آب بخورم
*از زبان جیمین*
وقتی دیدم میسون اینجوری گفت با خودم گفتم شاید اون دختر از من خوشش نیاد اونوقت من باید چیکار کنم؟؟
*از زبان سومین*
وقتی کلاس تموم شد موقع برگشت خوردم به یه دختری... سرم رو اوردم بالا دیدم یوناعه!!
سومین: عهه یونا!!! ببخشید ندیدمت... تو اینجا چیکار میکنی؟
یونا: عهه سومین!! من اینجا درس میخونم... توهم اینجا درس میخونی؟!
سومین: وایی اره... چقدر خوب شد که دیدمت
یونا: خوشحالم که اینجایی چون هیچ دوستی اینجا ندارم، خب الان میخوای بری گلفروشی؟
سومین: اره... خب بیا باهم بریم
و باهم رفتیم تا گلفروشی و توی راه هم باهم حرف زدیم... وقتی رسیدیم دیدیم فقط جیمین اونجاست و اقای پارک نیست
وقتی رفتیم تو سریع بلند شد و گفت
جیمین: سلام!!
یونا و سومین: سلام..
یه نگاهی به اطراف کردیم و دیدیم هیچکس نبود و فقط ما بودیم، یونا گفت
یونا: اممم... فقط ما ایجاییم؟!
جیمین: اره چون اقای پارک زیاد حوصله نداشتن انگار سرما خوردن... خب بیاین این گلارو ببرین تحویل بدین
گل هارو گرفتیم و ادرس رو بهمون داد
خواستیم بریم که یهو دیدم جیمین گفت
جیمین: اوه راستی.. سومین..
سومین: چیزی شده؟
جیمین: نه فقط میخواستم بگم میتونی برام درس جدید رو توضیح بدی؟؟ من زیاد ازش چیزی نفهمیدم...
سومین: چرا که نه؟ ولی خب کجا توضیح بدم؟؟
جیمین: بیا توی همین پارکی که نزدیک گلفروشیه..
سومین: اوکی
و رفتیم و توی راه هم حرف زدیم
یونا: وایی راستییی..
سومین: باز چی شدههه
یونا: جیمین بهت گفت بیای پارک!! چرا هیچی نمیگی؟؟؟ من بودم تا الان از خجالت آب شده بودم رفته بودم توی زمین،،،
سومین: ( با خنده ) میخوای خودم رو ریش ریش کنم براش؟؟ خب فقط گفت درس فیزیک رو توضیح بدم براش همین...
یونا: نه ولی کلا..
سومین: راستی بعد از پارک وقت داری؟؟
یونا: خب چه ساعتی مثلا؟
سومین: ساعت ۶ عصر
یونا: اره ولی برای چی؟؟
سومین: باهم بریم کافه یکم بشینیم و حرف بزنیم
یونا: فکر خوبیه.. ولی کجا بریم؟؟
سومین: همین مغازه ی استارباکس که نزدیک مرکز خریده خوبه
یونا: وایی اره من عاشق قهوه ام
سومین: اتفاقا منم
و بعدشم رفتیم و گل هارو تحویل دادیم و بعدش من رفتم خونه و یکم استراحت کردم تا ساعت ۴ آماده شم تا برم پارک نزدیک گلفروشی تا جیمین رو ببینم
امروز وقتی رفتم توی کلاس فیزیک داشتیم... داشتیم به درس گوش میدادیم که زنگ خورد؛ توی حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم جیمین داره با یکی از پسرا حرف میزنه و میگه
جیمین: من واقعا از این درس هیچی نفهمیدم
میسون: سومین فیزیکش حرف نداره... میتونی بهش بگی برات توضیح بده
جیمین یکم دستپاچه شد
جیمین: حالا ببینم چی میشه... من میرم آب بخورم
*از زبان جیمین*
وقتی دیدم میسون اینجوری گفت با خودم گفتم شاید اون دختر از من خوشش نیاد اونوقت من باید چیکار کنم؟؟
*از زبان سومین*
وقتی کلاس تموم شد موقع برگشت خوردم به یه دختری... سرم رو اوردم بالا دیدم یوناعه!!
سومین: عهه یونا!!! ببخشید ندیدمت... تو اینجا چیکار میکنی؟
یونا: عهه سومین!! من اینجا درس میخونم... توهم اینجا درس میخونی؟!
سومین: وایی اره... چقدر خوب شد که دیدمت
یونا: خوشحالم که اینجایی چون هیچ دوستی اینجا ندارم، خب الان میخوای بری گلفروشی؟
سومین: اره... خب بیا باهم بریم
و باهم رفتیم تا گلفروشی و توی راه هم باهم حرف زدیم... وقتی رسیدیم دیدیم فقط جیمین اونجاست و اقای پارک نیست
وقتی رفتیم تو سریع بلند شد و گفت
جیمین: سلام!!
یونا و سومین: سلام..
یه نگاهی به اطراف کردیم و دیدیم هیچکس نبود و فقط ما بودیم، یونا گفت
یونا: اممم... فقط ما ایجاییم؟!
جیمین: اره چون اقای پارک زیاد حوصله نداشتن انگار سرما خوردن... خب بیاین این گلارو ببرین تحویل بدین
گل هارو گرفتیم و ادرس رو بهمون داد
خواستیم بریم که یهو دیدم جیمین گفت
جیمین: اوه راستی.. سومین..
سومین: چیزی شده؟
جیمین: نه فقط میخواستم بگم میتونی برام درس جدید رو توضیح بدی؟؟ من زیاد ازش چیزی نفهمیدم...
سومین: چرا که نه؟ ولی خب کجا توضیح بدم؟؟
جیمین: بیا توی همین پارکی که نزدیک گلفروشیه..
سومین: اوکی
و رفتیم و توی راه هم حرف زدیم
یونا: وایی راستییی..
سومین: باز چی شدههه
یونا: جیمین بهت گفت بیای پارک!! چرا هیچی نمیگی؟؟؟ من بودم تا الان از خجالت آب شده بودم رفته بودم توی زمین،،،
سومین: ( با خنده ) میخوای خودم رو ریش ریش کنم براش؟؟ خب فقط گفت درس فیزیک رو توضیح بدم براش همین...
یونا: نه ولی کلا..
سومین: راستی بعد از پارک وقت داری؟؟
یونا: خب چه ساعتی مثلا؟
سومین: ساعت ۶ عصر
یونا: اره ولی برای چی؟؟
سومین: باهم بریم کافه یکم بشینیم و حرف بزنیم
یونا: فکر خوبیه.. ولی کجا بریم؟؟
سومین: همین مغازه ی استارباکس که نزدیک مرکز خریده خوبه
یونا: وایی اره من عاشق قهوه ام
سومین: اتفاقا منم
و بعدشم رفتیم و گل هارو تحویل دادیم و بعدش من رفتم خونه و یکم استراحت کردم تا ساعت ۴ آماده شم تا برم پارک نزدیک گلفروشی تا جیمین رو ببینم
۵.۸k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.